عطر بهار نارنج در داستان هاي رسول پرويزي


 

نويسنده: اکبر رضي زاده




 
«رسول پرويزي» نويسنده و روزنامه نگار معاصر در هشتم آبان ماه 1356 خورشيدي دارفاني را وداع گفت. به همين بهانه ذکر خيري از او خواهيم داشت:
علي رغم بعضي ها که معتقدند نويسندگان بايد از تحصيلات عالي دانشگاهي برخوردار باشند تا بتوانند خوب بنويسند، پرويزي اساساً فاقد تحصيلات عالي بود ولي با همان ديپلم اش در دنياي ادبيات داستاني خوب درخشيد و تا مدتها ورد زبان اين و آن بود.
پرويزي در سال 1298 شمسي در شهرستان دشتستان شيراز متولد شد و با نگارش مطالبي در دهه ي 1330 فعاليت ادبي خود را آغاز کرد. او قلمزني را با نشريات «شرق ميانه» و«ايران ما» شروع نمود و کم کم به جرگه ي نويسندگان« مجله سخن» پيوست:
«... روي حوض حياط درخت هاي بزرگ زده بودند. قالي هاي زيباي قشقايي با رنگ هاي زنده و شاداب روي تخت ها فرش شده بود. دو رديف درخت نارنج کهن در باغچه هاي موازي حياط گردن کشيده بود.
ارديبهشت ماه بود و عطر بهارنارنج در هوا موج مي زد...»
چند سطر از داستان «لولي سرمست» را به اين سبب آوردم که از فضاسازي هاي رسول پرويزي، پرده برداشته باشم. در بعضي از داستانهايش فضا را آنقدر طبيعي نقل کرده که خوانده احساس مي کند در آن فضا و آن صحنه قرار گرفته و با کاراکترها همراه و هم سخن شده است.
اولين کارهاي پرويزي «مجموعه شلوارهاي وصله دار» و « لولي سرمست» بودند که در سال هاي 1336 و 1346 به رشته ي تحرير درآمده اند.
شباهت اين داستان ها به هم، ناشي از ويژگي هاي زندگي خود او به داستانهايش مي باشد. او ماجراهاي ايام کودکي و نوجواني خود در شيراز و بوشهر را با دريغ و حسرتي طنزآميز شرح مي دهد. طوري که گاهي خواننده را به دوران نوجواني و طفوليت خود، رهنمون مي سازد.
راوي اکثر داستان ها پسري است که از توصيف وحشت روزهاي مدرسه و چوب معلم و ناظم، به طرح تبعيض ها و ناامني هاي اجتماعي مي رسد. البته در داستان هاي دومين مجموعه اش، کمتر اثري از خودجوشي و ذوق نخستين داستان هايش، ديده مي شود.
رسول پرويزي ابتدا معلم مدارس بوشهر بود و سپس در تهران عضو هيأت مديره ي شرکت تلفن ايران شد.
پرويزي از نويسندگان طنزنويس شاخص دهه ي 50-40 است که زبان عاميانه و فضاسازي هاي کوچه و بازارش از مشخصه هاي ممتاز داستان هاي اوست.
«شلوارهاي وصله دار» 1336 مجموعه داستان. «لولي سرمست» مجموعه داستان، 1346. «وصيت نامه» داستان بلند و...
داستان هاي ديگر رسول پرويزي چنگي به دل نمي زنند و تغذيه ي مداوم از خاطرات گذشته، او را از جستجوي «تِم ها» و مضمونهاي تازه باز داشته و از مسير زنده و پوياي ادبيات بِکر آن روزگار، جدا کرده است.
گفتيم که رسول تعلق خاطري به ايام کودکي، دوران درس و مدرسه داشت. داستان «عينکو» او مؤيد اين موضوع است.
دانش آموزي ناراحتي چشمي دارد ولي به دليل فقر و ناداري، از گفتن اين موضوع حتي براي خانواده اش هم اکراه دارد. تا اينکه يک روز پيرزني مهمان خانواده مي شود. پيرزني که يک عينک قديمي به چشم داشته است، و کودک از سر کنجکاوي ناخنکي به بقچه ي پيرزن مي زند و عينک او را امتحان مي کند:
«... آه هرگز فراموش نمي کنم! براي من لحظه عجيب و عظيمي بود! همين که عينک به چشم من رسيد ناگهان دنيا برايم عوض شد... برگ درختان مثل سربازان تير خورده تک تک مي افتادند. من که تا آن روز از درختها جز انبوهي برگ درهم رفته چيزي نمي ديدم، ناگهان برگ ها را جدا جدا ديدم... آجرهاي ديوار مقابل اتاقمان را که هميشه مخلوط و درهم مي ديدم، حالا در قرمزي آفتاب، تک تک ديدم و فاصله ي آنها را تشخيص دادم. نمي دانيد چه لذتي يافتم. مثل آن بود که دنيا را به من داده اند. هرگز آن دقيقه و آن لذت تکرار نشد. آن قدر خوشحال شدم که بي خودي چندين بار خودم را چلاندم. ذوق زده بشکن مي زدم و مي پريدم...»
ولي اين مسأله روزي براي معلم راوي مشخص مي شود که به دليل جا به جا شدن او در کلاس - جهت واضح ديدن تخته سياه- بارها از آقا معلم کتک خورده بود!...
بقيه ي داستان «عينک» را در کتاب «شلوارهاي وصله دار» رسول پرويزي بخوانيد. البته اگر اين کتاب را يافتيد، براي چند روز به نگارنده ي اين سطور امانت دهيد!